"من" دیشب که با "خودم" این وبلاگ را راه انداختیم تا کم کم تی تی کنان راه بیفته مطلب نوشتیم و در اولین پست خود ثبت کردیم .
ولی دوستان از اونجایی که "من" با "خودم" همیشه بدشانس بودیمو هستیم الان که نگاه کردیم هیچ مطلبی مشاهده
نکردیم گویی "خاک" شده و رفته "آسمون" .
خب حالا "خودم" به "من" گفت:"یه چیزی همینطوری بنویس و یه بار دیگه امتحان کن شاید دیشب تاریک بوده و مطالب
نتونستن راهشونه پیدا کنن . اینم یه حرفیه.
این بود که دلو به اقیانوس زدیم و "من" با "خودم" دوتایی بدون اینکه مزاحم کسی بشیم , رفتیم یه گوشه خلوت از "خاک آسمونه" پیدا کردیمو نوشتیم : " بابا میخواست آب بدهد , اما آبا قطع بود. چون فراموش کرده بود به موقع پول آبو
بپردازه."
" آن مرد آمد . آن مرد در باران آمد ام دیگر برنگشت."
یه مرتبه "خاک آسمون" تکون خورد "من"و خودم" ده دوازده متر پریدیم بالا و صدای عجیبی به گوش رسید :"شما دوتا چرا آروم نمی گیرید ؟ مگه نمی بینید اون پایین چه خبره ؟ نکنه هوس کدید بفرستمتون اون پایین پایینا؟ ســــــــــــــــاکت."
"من" به "خودم" گفتم :"راس میگه ها اصلآ به ما چه ربطی داره "بابا" اومد یا نه -با"داس" اومد یا نه-در "باران" اومد یا در هوای "صاف و آفتابی " اومد .
"خودم" با "من" موافقت کرد و رفتیم در خاک آسمون قدمی بزنیم ولی سروصدای "زمینی ها" که از اون پایین پیینا می آمد نمی ذاشت از هوای لطیف "خاک آسمون" لذت ببریم .
بله همیشه این" زمینی ها" باعث درد سر ما "خاک آسمون"ی ها بودن . درست مث اون وقتای "من" و "خودم" .
حالا "ما" باید بریم سر کار برگشتیم "من" "خودمو" راضی می کنم بیاد تا بقیه ماجرا رو براتون بنویسیم .
یا علی
:: بازدید از این مطلب : 497
|
امتیاز مطلب : 264
|
تعداد امتیازدهندگان : 93
|
مجموع امتیاز : 93