نوشته شده توسط : محمد

"من" دیشب که با "خودم" این وبلاگ را راه انداختیم تا کم کم تی تی کنان راه بیفته مطلب نوشتیم و در اولین پست خود ثبت کردیم .

ولی دوستان از اونجایی که "من" با "خودم" همیشه بدشانس بودیمو هستیم الان که نگاه کردیم هیچ مطلبی مشاهده

نکردیم گویی "خاک" شده و رفته "آسمون" .

خب حالا "خودم" به "من" گفت:"یه چیزی همینطوری بنویس و یه بار دیگه امتحان کن شاید دیشب تاریک بوده و مطالب

نتونستن راهشونه پیدا کنن . اینم یه حرفیه.

این بود که دلو به اقیانوس زدیم و "من" با "خودم" دوتایی بدون اینکه مزاحم کسی بشیم , رفتیم یه گوشه خلوت از "خاک آسمونه" پیدا کردیمو نوشتیم : " بابا میخواست آب بدهد , اما آبا قطع بود. چون فراموش کرده بود به موقع پول آبو

بپردازه."

" آن مرد آمد . آن مرد در باران آمد ام دیگر برنگشت."

یه مرتبه "خاک آسمون" تکون خورد "من"و خودم" ده دوازده متر پریدیم بالا و صدای عجیبی به گوش رسید :"شما دوتا چرا آروم نمی گیرید ؟ مگه نمی بینید اون پایین چه خبره ؟ نکنه هوس کدید بفرستمتون اون پایین پایینا؟ ســــــــــــــــاکت."

"من" به "خودم" گفتم :"راس میگه ها اصلآ به ما چه ربطی داره "بابا" اومد یا نه -با"داس" اومد یا نه-در "باران" اومد یا در هوای "صاف و آفتابی " اومد .

"خودم"  با "من" موافقت کرد و رفتیم در خاک آسمون قدمی بزنیم ولی سروصدای "زمینی ها" که از اون پایین پیینا می آمد نمی ذاشت از هوای لطیف "خاک آسمون" لذت ببریم .

بله همیشه این" زمینی ها" باعث درد سر ما "خاک آسمون"ی ها بودن . درست مث اون وقتای "من" و "خودم" .

حالا "ما" باید بریم سر کار برگشتیم "من" "خودمو" راضی می کنم بیاد تا بقیه ماجرا رو براتون بنویسیم .

یا علیخاک آسمون

 



:: بازدید از این مطلب : 431
|
امتیاز مطلب : 214
|
تعداد امتیازدهندگان : 83
|
مجموع امتیاز : 83
تاریخ انتشار : سه شنبه 19 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد